خون مردم را چون آب آن لعل ميگون مى خورد
آب را نتوان چنين خوردن که او خون مى خورد
عشق مجنون را به خلوتگاه وحدت برده است
ناقه ليلى عبث گردى به هامون مى خورد
پاى ليلى را نگارين مى کند خوناب درد
گر به سنگى در بيابان پاى مجنون مى خورد
برگ سبزى نيستم ممنون چرخ و انجمش
مرغ در کنج قفس روزى ز بيرون مى خورد
(سرو دلگيرست از بدگويى مرغان باغ
هر چه ناموزون بود بر طبع موزون مى خورد)
تا زماه نو فلک آرد لب نانى به دست
از شفق هر شام صائب غوطه در خون مى خورد