نيست يک گوهر سيراب به اندازه موج
چون گريبان بشکافد گل خميازه موج؟
عشق در هر نفسى دام دگر طرح کند
بحر را کم نشود سلسله تازه موج
نگسلد سلسله ممکن و واجب از هم
بحر هرگز نشود ساده ز شيرازه موج
از حوادث دل غافل سبک از جاى رود
کف بى مغز بود محمل جمازه موج
گوهرى را ز ميان برد صدف کز هوسش
دهن بحر نياسود ز خميازه موج
دل چه داند که چه شورست درين قلمز چشم
نرسيده است به گوش صدف آوازه موج
آفرين بر قلم چشمه گشايت صائب
تازه شد جانم ازين زمزمه تازه موج