طريق مردم سنجيده خودستايى نيست
که کار آتش ياقوت ژاژخايى نيست
به اهل دل چه کند حرف بادپيمايان؟
نشانه را خطر از ناوک هوايى نيست
ز خنده رويى گردون فريب رحم مخور
که رخنه هاى قفس رخنه رهايى نيست
اگر چه دامن گل خوابگاه شبنم شد
خوشم که دولت تردامنان بقايى نيست
شکنجه نظر شور خلق دلسوزست
به مدعا نرسيدن ز نارسايى نيست
اگر تردد خاطر سخن قبول کند
کليد رزق به غير از شکسته پايى نيست
هميشه سرو تهيدست ازان بود سرسبز
که هيچ چشم به دنبال بينوايى نيست
کناره گير ز مردم که بى دماغان را
شکنجه بتر از پاس آشنايى نيست
به هر که هر چه دهى نام آن مبر صائب
که حق خود طلبيدن کم از گدايى نيست