چه خستگى است که در چشم ناتوان تو نيست؟
چه دلخوشى است که در گوشه دهان تو نيست
گذشته ايم به اوراق لاله زار بهشت
نظر فريب تر از خار گلستان تو نيست
ز فکر چون به ميان تو ره توان بردن؟
که راه فکر به باريکى ميان تو نيست
غزال قدس نيايد ز لاغرى به نظر
وگرنه کوتهى از زلف دلستان تو نيست
ز امتحان تو شد کوه طور صحراگرد
دل ضعيف مرا تاق امتحان تو نيست
نه بوسه اي، نه شکرخنده اي، نه دشنامى
به هيچ وجه مرا روزى از دهان تو نيست
ز شيوه تو چنان عام شد گرفتارى
که سرو و سون آزاد در زمان تو نيست
هميشه از رگ گردن، سنانش آماده است
سرى که در قدم خاک آستان تو نيست
بناز بر نفس آتشين خود صائب
که هيچ سينه بى جوش در زمان تو نيست