بناى صبر که همسنگ کوه الوندست
به يک اشاره موى ميان او بندست
کجا ز دامن اين دشت مى تواند رفت؟
ز چشم آهو، مجنون ما نظر بندست
به يک اشاره گره مى گشايد از ابرو
فغان که بند قباى تو سست پيوندست
قسم به مصحف خط غبار عارض تو
که پيش خط دلم از زلف بيشتر بندست
گلوى خامه ز وصفش چو شمع مى سوزد
چه چاشنى است که با آن دهان چو قندست
به توتيا نکنم چشم التفات سياه
به خاک پاى تو چشمى که آرزومندست
تلاش بوسه نداريم چون هوسناکان
نگاه ما به نگاهى ز دور خرسندست
به پاره دل و لخت جگر قناعت کن
که نان خلق گلوگيرتر ز سوگندست