در لحد گل نکند شعله داغى که مراست
روغن از ريگ کند جذب چراغى که مراست
درنگيرد نفس شعله به خاکستر سرد
مى خونگرم چه سازد به دماغى که مراست
نکند شبنم گل ريگ روان را سيراب
چه کند مى به لب خشک اياغى که مراست؟
دل من گرم نگردد به سخن با هر کس
ندهد نور به هر بزم چراغى که مراست
نيست در زير فلک پادشهان را صائب
از غم و محنت ايام فراغى که مراست