دلبر سرمست ما يار خوشى نوخاسته است
دل به عشقش ازسرهردوجهان برخاسته است
آفتاب از شرم رويش رو نهاده بر زمين
مه به عشق ابرويش همچو هلالى کاسته است
زاهدان را زهد بخشيدند وما را عاشقى
هرکسى را داده اند چيزى که او خود خواسته است
سايه سروسهى گر برزمينى کج فتد
کج نمايد در نظر اما به قامت راسته است
در خرابات مغان مستيم وجان مى بدست
نعمت الله مجلس رندانه اى آراسته است