روى خوبت آفت جانى نمود
ديده را صد گونه حيرانى نمود
غنچه کوچک دهن پيش لبت
چون که رو بگشاد زندانى نمود
چشم او بنمود زلفت را به من
مست بد ناگه پريشانى نمود
کافران را بر دل من دل بسوخت
بس که چشمت نامسلمانى نمود
لعل تو انگشترى خط را سپرد
ديو را ملک سليمانى نمود
آينه بودى و زنگارت گرفت
روى کس را بيش نتوانى نمود
خواستم دى از لبت بوسي، لبت
خنده اى بنمود و پنهانى نمود
ديد خسرو کاين سخن نزديک نيست
روز بنشست و ثناخوانى نمود