آن عزيزان که همه شب به دل من گردند
فرخ آن روز که بر ديده روشن گردند
من چو مرغان قفس خوى به زندان کردم
وقت شان خوش که به گرد گل و گلشن کردند
آن کسان کز پى آن روى بدم مى گويند
پرده برگير که ديوانه تر از من گردند
جلوه کن روى چو خورشيد که تا اهل نظر
بى سر و پا همه چون ذره روزن گردند
زاهدان در هوس زلف چو زنار تواند
چه غمت دارد، بگذار برهمن گردند
منم و دوستيت، هم به حق دوستيت
همه خلقم اگر از بهر تو دشمن گردند
آن که کارند همه تخم ملامت، يارب
ز آه من جمله چو من سوخته خرمن گردند
زخم پيکان جگر دوز چه دانند آنان؟
که نه از خار کسى سوخته دامن گردند
آمدى باز تو در دل، پس از اين خسرو را
عقل و جان پيش کجا گرد سر و تن گردند؟