تو مپندار که دوران همه يکسان گذرد
گاه در وصل و گهى در غم هجران گذرد
از دم من چو دم صبح شود آتشبار
هر نسيمى که بر اطراف گلستان گذرد
گر به گوشش برسد ناله من، نيست عجب
بار همواره بر اطراف سپاهان گذرد
عالمى بهر نثارش همه جانها بر کف
آه ازان لحظه که آن سرو خرامان گذرد
برسان سلسله يکبار به دستم، تا چند
در خم زلف توام عمر پريشان گذرد
گرنه از صبر هزاران سخن آرم در پيش
ناوک غمزه او آيد و از جان گذرد