بس که خون جگر از راه نظر بيرون شد
دل نمى بايد ازين ورطه ره بيرون شد
ناوک چشم تو تا خون دلم ريخت ز چشم
در ميان دل و چشم من آن دم خون شد
از تب هجر بمرديم به کنج غم و هيچ
کس نپرسيد که آن خسته غمگين چون شد
تا چو ماه نو ازان مهر جدا افتادم
عمر من کم شد و مهر رخ او افزون شد
گر نه زنجير دل از طره خوبان کردند
زلف ليلى ز چه رو سلسله مجنون شد
يار چون درج عقيقى به تبسم بگشاد
چشم خسرو چو صدف پر ز در مکنون شد