تو که روزت به نشاط دل و جان مى گذرد
شب، چه داني، که مرا بى تو چسان مى گذرد؟
آب خوش مى خورد اين خلق ز سيل چشمم
بس که دل سوخته زان آب روان مى گذرد
قامتت راست چو تير است و عجايب تيرى
که ز من دور و مرا در دل و جان مى گذرد
ناوک چشم توام مى کشد و غيرت هم
که چرا در دل و جان دگران مى گذرد؟
باش از من شنو، اى جان، غم دل چند خورى
جان، دل اين است که ما را به زبان مى گذرد
دل گم کرده همى جويد خلقى در خاک
اندر ان راه که آن سرو روان مى گذرد
سوز جانهاست، مبادا که رسد در گوشت
ناله ها کز دل خسرو به دهان مى گذرد