هر شب از سينه من تير بلا مى گذرد
تو چه دانى که برين سينه چها مى گذرد؟
دل، اگر سنگ بود طاقت آتش نبود
آنچه از غمزه او بر دل ما مى گذرد
گر جفايى کند آن شوخ، مرا عيبى نيست
گو بکن، ليک ز اندازه چرا مى گذرد؟
عاشقان را همه عمر از پى نظاره تو
شب به زارى و سحرگه به دعا مى گذرد
يارب، اين باد سحر از چه چنين خوش بوى است؟
مگر اندر سر آن زلف دو تا مى گذرد
تو چه مرغى کاثرت نيست که از سوز دلم
سوخت هر مرغ که بر روى هوا مى گذرد
خسروا، بگذر از انديشه خوبان کامروز
موسم فتنه و ايام بلا مى گذرد