کافر خونخواه دنبال شکارى مى رود
پس نمى بيند که آخر بيقرارى مى رود
از دل آواره عمرى شد نمى يابم نشان
بسکه در دنبال ديوانه سوارى مى رود
خون همى گريد دلم بر جان پيروزى خويش
آن زمان کز خون او تير شکارى مى رود
گريه را بر ديده منت هاست کاندر آه او
گرد ايشان سو به سو فرسنگ وارى مى رود
جان نمى خواهد کزين عالم ره آوردى برد
اينک اينک در پيش بهر غبارى مى رود
آب چشمى مى دوانم کار من اين است و بس
نيکبخت آن کس که از دنبال کارى مى رود
دى شنيدم مى رود در جستنم تا بکشدم
اى فدايش جان خسرو وه که يارى مى رود