چند ز دور بينمت، وه که دلم کباب شد
چند ز غصه خون خورم، واى که خونم آب شد
شورش بخت هست خود، خنده نمى زنى دگر
چند هنوزت اين نمک، چون جگرم کباب شد
دى که کله نهاده کژ، مست و خراب مى شدى
در نظر که آمدي، خانه من خراب شد
سوخته بود دل ز تو حسن رخ تو شد فزون
سوخته تر شود کنون، چون مهت آفتاب شد
رخت وجود من همه غارت فتنه گشت تا
هندوى طره توام رهزن خورد و خواب شد
گر غم خويش گويمت، خشم کني، چه حيله، چون؟
قصه من ز روز بد در خور اين جواب شد
خسرو خسته درد خود گفت شبى به مجلسى
ديده روشنان همه غرقه به خون ناب شد