چشمم همه روز خون تراود
من دانم و دل که چون تراود
نتراوم پيش هيچ مردم
کز مردم ديده خون تراود
دل گر ز تو لخته شد محال است
کاين حال به آزمون تراود
با ديده مگوى راز، اى دوست
زيرا که روان برون تراود
من دست بشويم از تو هر چند
ليکن ديده فزون تراود
گر عقل مرا کسى بکاود
دانم که از او جنون تراود
افسون چه کنى به ريش خسرو؟
کاين بيشتر از فسون تراود