تاب رخت آفتاب ناورد
ذوق لب تو شراب ناورد
آن خال چو ذره هوش من برد
خشخاش تو هيچ خواب ناورد
دل دعوى صابرى همى کرد
چون روى تو ديد، تاب ناورد
دل بر تو صبا پيام من برد
چون باز آمد، جواب ناورد
از گريه که چون سرم به درد است
چشمم قدرى گلاب ناورد
اين ديده، کدام راز دل بود
کز گريه به روى آب ناورد؟
زلف تو دل مرا بدزديد
رحمت به من خراب ناورد
افسوس که خسروش گرفته
پيش شه کامياب ناورد