دلى کو چون تو دلدارى ندارد
بر اهل عشق مقدارى ندارد
ز سر تا پاى زلفت يک شکن نيست
که در هر مو گرفتارى ندارد
ندانم زاهدى کز کفر زلفت
به زير خرقه زنارى ندارد
کدامين گل به بستان سرخ رويد
که از تو در جگر خارى ندارد
دهان پسته ماند با دهانت
وليکن نغز گفتارى ندارد
کسى کو روى تو ديده ست، هرگز
نظر بر پند غمخوارى ندارد
من از خمخانه دردى کشيدم
که آنجا محتسب کارى ندارد
که آب خوش خورد از عقل آن کس
که ره در کوى خمارى ندارد
بيا و دست گير افتاده اى را
که جز تو در جهان يارى ندارد
مگو کز هجر من چون است خسرو
اميد زيستن بارى ندارد