وفا در نيکوان چندان نباشد
ترا خود هيچ بويى زان نباشد
مرا گوييد منگر در جوانان
که خوبى جز بلاى جان نباشد
نظر در روى تو خود کرده ام من
بلي، خود کرده را درمان نباشد
دلم بر بت پرستى خو گرفته ست
مسلمان بودنم امکان نباشد
مرا بهر تو کافر مى کند خلق
خود اهل عشق را ايمان نباشد
مرو از سينه بيرون، اگر چه دانم
که يوسف را سر زندان نباشد
ز هجران سوخت خسرو، وه که در عشق
چه نيکو باشد، ار هجران نباشد