آباد نشد دل که خراب پسران شد
حسن پسران آفت صاحب نظران شد
بس دانه دلها که ز تن برد به تاراج
آن مور که بر گرد لب ساده دلان شد
افسرده جمال خط خوبان چه شناسد؟
کين سرمه نه شايسته ناقص بصران شد
دلهاى عزيزان شمر آن جمله نگينها
کاندر کمر آرايش زرين کمران شد
آن خواجه که مى گفت که دارم خبر از عقل
در عشق در آمد، يکى از بى خبران شد
جز حسرت و مردن نبود چاره عشاق
فرياد و فغان عربده حيله گران شد
اى صبر، دلم ده قدري، بو که توان زيست
کان دل که مرا بود از آن دگران شد
بس عاقل شمع خرد افروخته روشن
کز کرده دل سوخته خوش پسران شد
خسرو ز رخ خوب و ز مى توبه نمى کرد
ناگاه بديد آن رخ زيبا، نگران شد