روزى مگر اين بسته در ما بگشايند
وز لطف من گشمده را راه نمايند
گر خلق جهان حال من خسته بدانند
از عين تحير سرانگشت بخايند
عمرى ست که از جور فلک با غم و دردم
زين بيش مگر درد به دردم بيفزايند
تا کى در بخت من بيچاره ببندند
وقتى ست که از روى ترحم بگشايند
زنهار که دل در فلک و دهر نبندى
کايشان ز جهان يکسره بى مهر و وفايند