چو ترک مست من هر لحظه اى سوى دگر غلتد
شود نظارگى ديوانه و زو مست تر غلتد
به چوگان بازى آن ساعت که توسن را دهد جولان
به ميدان در خم چوگانش از هر سوى سر غلتد
ز گرد آلوده روى آن سوار من همى خواهد
که افتد در زمين خورشيد و اندر خاک در غلتد
هزاران گوهر جان قسمت است آن در غلتان را
که هنگام خوى از رخسار آن زيبا پسر غلتد
شبش خوش باد، روز از ديده بى خواب پر خونم
چو او بر فرش عيش خويش مست و بى خبر غلتد
نغلتد کس چو من در شيوه هاى عاشقى در خون
مگر مجنون دگر زنده شود زينسان که در غلتد
بسى غلتيد خسرو بهر خواب و نامدش، اکنون
تو بنما چشم غلتانش که در خواب دگر غلتد