مهش گويم، و ليکن مه سخن گفتن نمى داند
گلش گويم، وليکن گل گهر سفتن نمى داند
ز شب بيدارى من تا سحر چشمش کجا داند؟
که او شب تا سحر کارى به جز خفتن نمى داند
اگر گويم که حال من کسى آنجا نمى گويد
صبا دانم که مى داند، ولى گفتن نمى داند
به پاش افتاد زلف و يافت دستى بر لبش، ليکن
زمين رفته ست پيوسته، شکر گفتن نمى داند
همه آشفتگى خواهد سر زلف پريشانش
ز خسرو، گو، بياموزد، گر آشفتن نمى داند