اگر آن جادوى خونخواره نرگس در فسون آرد
با آسوده را کز دست بيخوابى زبون آرد
مرا بارى برآمد جان ازين جان درون مانده
کسى باشد که دل بشکافد و او را برون آرد
گله از باد مى کردم که نارد زو بجز گردى
به ديده آرزومندم که آن دولت کنون آرد
ز بس دلها که ماند آويخته در زلف مشکينش
گهى زو بوى مشک آرد صبا، گه بوى خون آرد
مرا گويند سودا و جنون آرد رخ نيکو
به جان درمانده ام، اى کاش، سودا و جنون آرد
ز بهر آزمودن را چنان ديدم، سزد آن دم
مبادا هيچ دشمن را دل اندر آزمون آرد
نمودى سيرم و کشتي، ولى از تشنگى مرده
به يکبار آنچنان بد شربتى را تاب چون آرد
به جاى جوى شير از چشم خسرو جوى خون آيد
چو فرهاد ار ز خانه رو به کوه بيستون آرد