نگار من امشب سر ناز داشت
بر افتادگان چشم بد ساز داشت
به يک جام باده به صحرا فگند
دلم هر چه در پرده راز داشت
به سويش نمى ديدم از بيم جان
که در چشم او مستى آغاز داشت
ره من زد اين بازمانده سرشک
که چشم مرا از نظر بازداشت
همه شب چو پروانه مى سوختم
که شمع من از ديگران گاز داشت
به عذر ار دلم برد معذور بود
که چشمى به غايت دغاباز داشت
دل من که تيرى درو مانده بود
به ناله خراشى در آواز داشت
کنون ياد دارد ز خسرو گهى
که مرغى درين باغ پرواز داشت