بر آن لبى که شکر با حلاوتش شوراست
هزار ملک سليمان بهاى يک مور است
يقين که صورت جانها تمام بتوان ديد
ازان صفا که در آن سينه چو بلور است
به کوى تو نه عجب گور عاشقان، عجب است
که هم خود از گل عشاق خشت بر گور است
دکان زهد ببستند عاشقان امروز
که از سواريت آفاق پر شر و شور است
هزار جلوه مقصود مى کند گردون
ولى چه سود که چشم اميد ما کور است
فراز کنگره وصل کى توان رفتن
که رشته کوته و بازوى بخت بى زور است
ربوده چشم تو هم دين و هم دل خسرو
مگر که عادت آن ترک غارت و عور است