ز خون دل که به رخسار ماجراى من است
بخوان به لطف که ديباچه وفاى من است
نفس رسيده به آخر، هوس نماند جز اين
که بشنوم ز تو کاين مردان از براى من است
به جاى دعاى غمت مى کنم که دير زياد
کزو فزايش اين درد بى دواى من است
درون جان تويى از بهر آنش دارم دوست
وگرنه جان مرا بى تو يک بلاى من است
فضول بين تو که جايى همى نهم خود را
که زير پاى سگ کوى دوست جاى من است
چه حد دعوى نيلوفر آنکه لاف غرور
زند که چشمه خورشيد آشناى من است
بسوختم ز دل و هم به پيش دل گفتم
که روز اين دل بد روز من بلاى من است
کجا روم که مرا کرد بوى او گمراه
که هر سپيده دم آن بوى آشناى من است
بنال پيش درش، خسروا، که آن سلطان
شناخته ست که اين ناله گداى من است