زلف به ظلم گر چه جهانى فرو گرفت
نتوان همه جهان به يکى تار مو گرفت
در ماهتاب دوش خرامان همى شدى
ماهت بديد و چادر شب پيش رو گرفت
من چون کنم که روى دگر خوش نمى کند
اين چشم رو سيه که به روى تو خو گرفت
وقتى زبان طعن گشادم به بيدلى
اينک دل خراب مرا حق او گرفت
بوسيدم آن لب و ز شکر مى ماند سخن
يعنى بخواهد اين نمکم در گلو گرفت
ساقي، بيار مى که چنان سوخت دل ز عشق
کز سوز اين کباب همه خانه بو گرفت
اى پرده پوش قصه من، بگذر از سرم
کاين سرگذشت من همه بازار و کو گرفت
بس پارسا که از هوس شاهدان مست
در ميکده در آمد و بر سر سبو گرفت
جان برده بود خسرو مسکين ز نيکوان
عشق تو ناگهانش در آمد، فرو گرفت