چون غم هجران او نداشت نهايت
عاقبت اندوه عشق کرد سرايت
وقت نيامد بتا، که از سر انصاف
سوى ضعيفان نظر کنى به عنايت
غايت آنها که از جفاى تو ديدم
نور يقين داشت در دلم به سرايت
گر تنم از دست غم ز پاى در آمد
سرنکشم، تا منم، ز قيد و فايت
گر تو به تيغم زنى خلاص نباشد
زخم تو خوشتر که از رقيب حمايت
شرح غم عشق بيش ازين ز چه گويم
شوق من وجور او رسيد به غايت
اى بت نامهربان شوخ ستمگر
از تو کنم يا ز روزگار شکايت
آنچه من از روزگار سفله کشيدم
پيش تو گويم ز روزگار حکايت