مردم از کوى تو چون بيدل نرفت
هر که در ميخانه شد عاقل نرفت
عمر در سر شد به رسوايى عشق
وين هوس از جان بى حاصل نرفت
مهر رويش در دلم پنهان نماند
آفتاب اندر حجاب گل نرفت
کاروان بگذشت و محمل ماند دور
وز دل من ياد آن محمل نرفت
برکشيدم تنگ تن را سوى صبر
لاشه لاغر بود تا منزل نرفت
ما و غرق بحر هجران، چون کنيم
کشتى درويش در ساحل نرفت
با کسى وقتى وصالى داشتيم
سالها بگذشت و آن از دل نرفت
شکر کن، خسرو، بلاى عشق را
زانکه اين فيض است، گر قابل نرفت