نه مرا خواب به چشم و نه مرا دل در دست
چشم و دل هر دو به رخسار تو آشفته و مست
پرده بدريد، کس اين راز نخواهد پوشيد
غنچه بشگافت، سرش باز نخواهد پيوست
اى که از سحر دو چشم تو، پرى بسته شود
آدمى نيست که چشم از تو تواند بربست
تا به گلزار جهان سرو بلندت برخاست
هر نهالى که نشاندند به بستان بنشست
بهر خون ريز مرا دست چه مالى چندين؟
خون من به که بريزى و بمالى بر دست
هر که جان در ره جانان ندهد مرده بود
مرده هم بدهد، اگر در تن او جانى هست
چشم خسرو نتوان بست که در خواب مبين
منع هندو نتوان کرد که صورت مپرست