گر بگويم که درون دل من پنهان چيست
خود بگويى و بدانى که غم هجران چيست
خستگان تو که دور از تو، نه نزديک تواند
تو چه دانى که همه شب به دل ايشان چيست
کشتنم خواهي، اينک سر و اينک خنجر
مى کشى يا بزيم چند گهي، فرمان چيست
درد تو آتش و آب از دل و چشمم بگشاد
به جز از سوختن و غرقه شدن درمان چيست
عشق داند که زمين را ز چه شويد اشکم
نوح داند که جهان را سبب طوفان چيست
دارم اميد که چون بخت در آرم به برت
تا ز تو بخت من بى سر و بى سامان چيست
آشکارا بکشم زانکه بمردم به خيال
کان شکر خنده به زير لب تو پنهان چيست
ور نخواهى به شکر کشت من مسکين را
لب شيرين شکنت را به شکر دندان چيست
زلف را پرس، اگرت نيست يقين کز زلفت
حال خسرو به شب تيره بى پايان چيست