شماره ٢٣١: دوش لعل تو مرا تا به سحر مهمان داشت

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
دوش لعل تو مرا تا به سحر مهمان داشت
مرده هجر ز بوى تو همه شب جان داشت
روى تو ديدم و شد درد فراموش مرا
سينه کز ناوک هجرت به جگر پيکان داشت
دل من، گر چه به بيداد شد از زلف تو تنگ
ملک او شد که ز سلطان رخت فرمان داشت
باز با زلف تو بدخو شد و اينک پس ازين
دل ديوانه به زنجير نگه نتوان داشت
سوزش سينه من ديد و کنارم نگرفت
که هنوز اين تن بد روز تب هجران داشت
اى که گويى تو که در پيش صنم سجده چه شد
اين بدان گوى که آن دم خبر از ايمان داشت
جان که از کوى تو بگريخت شبش خوش بادا
جاى او يار نگهداشت که جاى آن داشت
نظرى کردم و دزديده مرا جان بخشيد
کز رقيبان خنک دزدى من پنهان داشت
خسرو امشب شرف بندگى جانان يافت
مگس امروز سر مايده سلطان داشت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید