روزگاريست که در خاطرم آشوب و فلانست
روزگارم چو سر زلف پريشانش از آنست
در همه شهر چو افسانه بگفتند زن و مرد
قصه ما که برانيم که از خلق نهان است
همچنان در عقب روى نکو مى رودم دل
گر همى خواند، وگرنه، چه کند، موى کشانست
گنه از جانب ما مى کند و مى شکند عهد
هر چه فرمايد، گر چه نه چنانست، چنانست
حاکم است، ار بکشد، ور نکشد، يا بنوازد
چه کنم، بر سر مملوک خودش ترک روانست
ما همانيم که بوديم و ز يادت به ارادت
يار مشکل همه آنست که با ما نه همانست
مى رود غافل و آنگه نکند نيز نگاهى
زان که خسرو ز پيش نعره زنان جامه درانست