ما را دل زار مستمند است
و آويخته خم کمند است
اى جان کسي، دل رهى را
مى پرس که نيک دردمند است
بدگوى که سرد گردد اين دل
کز آتش شوق بر گزند است
تلخى نشنيدم از لبت هيچ
يا خود مى تو هنوز قند است
خامان به نهان دهند پندم
با سوخته اى چه جاى پند است
جان در خم زلف تست بنماى
تا بنگرمش که در چه بند است
تا خط تو نودميد گل را
بر سبزه هزار ريشخند است
خواهم سر سرو را ببرم
کز قد تو يک سرى بلند است
آن روى که چشم بد ازان دور
بنماى که خسروش بسند است