بيا، اى ديده شهرى به سويت
جهانى گم شده در جستجويت
بلا و فتنه کار افزاى چشمت
جفا و کينه دست افزار خويت
که باشد آيينه آه و هزار آه
که در آغوش گيرد نقش رويت
مبادا بگسلد يک مويت، ارچه
جهان آويخت در يک تار مويت
کنم از آب ديده لب نمازى
چو پاى هر سگى بوسم به کويت
بده دل گر توانى بى دلى را
که خواهد داد جان در آرزويت
نيم عاشق چو من از بيم مردن
نبينم سير در روى نکويت
چو زنبور سيه گرد سر گل
بگردم بر سرت بيخود ز بويت
ز حيرت باز خسرو مانده بيهوش
خموشى بودى اندر گفت و گويت