مجو صبرم که جاى آن نمانده ست
مران از در که پاى آن نمانده ست
مبين در سجده هاى زرقم، اى بت
که اين طاعت سزاى آن نمانده ست
ببوسم پاى بت را وان نيرزد
که در سينه صفاى آن نمانده ست
دلى دارم که مانده ست از پى عشق
خرد جويي، براى آن نمانده ست
دلا، بگذار جان بدهم در اين کوى
که هنگام دواى آن نمانده ست
خموش، اى پندگو، چون من نماندم
ز من بگذر که جاى آن نمانده ست
کسان در باغ و من در گوشه غم
که خسرو را هواى آن نمانده ست