تقدير که يک چند مرا از تو جدا داشت
از جان گله دارم که مرا زنده چرا داشت
اندوه جدايى ز کسى پرس که يک چند
دور فلک از صبحت يارانش جدا داشت
ديوار ترا من حله خار نخواهم
هجرت به دلم گر چه که صد رخنه روا داشت
داغى دگر اينست که از گريه بشستم
آن داغ که دامانت ز خون دل ما داشت
صوفى که خراميدن تو ديده به صد صدق
بدريد مصلا و کله در ته پا داشت
خسرو به وفاى تو دهد جان که در آفاق
گويند همه کان سگ ديوانه وفا داشت