رخ چو عيد تو دل برد بهر قربان را
ازين نشاط به يکجا دو عيد شد جان را
مرا تو عيدى و از انتظار تو امشب
به ديده آب نبود اين دو طفل گريان را
قدم به تهنيت عيد رنجه فرمودى
اگر نه من کنم اظهار درد پنهان را
دولب مبند يک امشب به روى من مست
شکر فروش به شبهاى عيد دکان را
اگر سخن نکني، گوش کن که مى گويد
ز دل خسته جان را