اشکم برون مى افگند راز از درون پرده را
آري، شکايتها بود، از خانه بيرون کرده را
چون من به آزارى خوشم، ترک دلازارى مکن
آخر به دست آور گهى اين خاطر آزرده را
صد پى مرا تير جفا، بر دل زد آن ابرو کمان
روزى فريبد از کرم مجروح پيکان خورده را
دوش از براى مطبخش هيزم به مژگان برده ام
گفت از کجا آورده اى اين خاک باد آورده را
خسرو مران از کوى خود چون در غلامى پير شد
چون پير شد، آخر کسى نفروخت هر گز برده را