بى روى تو خوش کردم من تلخى هجران را
با شربت ديدارت بدخو نکنم جان را
از بس که دل خلقى گم شد به زنخدانت
خون پر شود ار کاوند آن چاه زنخدان را
دى شانه زدى گيسو، افتاد بسى دلها
گرد آر دمى آخر دلهاى پريشان را
در جيب وجود کس نگذاشته اى نقدى
يک لطف بکن زين پس مگشاى گريبان را
تو مى روى و دلها دنبال دوان هر سو
چون خلق که بشتابد نظاره سلطان را
بدبخت دلى دارم، ديوانه بت رويان
يا رب که مباد اين دل هندو و مسلمان را
گويند که از خوبان بدنام شدى خسرو
چون دل نکند فرمان، خسرو چه کند آن را