من به هوس همى خورم ناوک سينه دوز را
تا نکنى ملامتى غمزه کينه توز را
دين هزار پارسا در سر گيسوى تو شد
چند به ناکسان دهى سلسله رموز را
گويم وصل، گوييم رو که هنوز چند گه
واى که چون برون برم از دلت اين هنوز را
قصه عشق خود رود پيش فسردگان ولى
سنگتراش کى خرد گوهر شب فروز را
ساقى نيم مست من جام لبالب آر تا
نقل معاشران کنم اين دل خام سوز را
بس که ز آه ناکسان تيره شده ست روز من
نيست دو ديده بنگرم اين شب تيره روز را
جان چو خسروى و بس زخم تو وه که برکسى
بارى اگر همى زنى تير درونه دوز را