رخت صبورى تمام سوخته شد سينه را
شعله فروزان هنوز آتش ديرينه را
غم که مرا در دل است کس نکند باورم
پيش که پاره کنم واى من اين سينه را
رخ بنما بر مراد، گر نه به خون منى
آب به سيرى مده تشنه ديرينه را
توبه ز مى کرده بود دل که تو ساقى شدى
باز همان حال شد احمد پارينه را
من چو ز سر خواستم، چشم تو پيکار جست
خنجر نو ده به دست ترک کهن کينه را
صوفى ما شد خراب دوش به يک بانگ چنگ
پيش بريشم کشيد خرقه پشمينه را
بر سر خسرو اگر طعنه زند هر کسى
روى سياه مراست عيب تو آيينه را