اى شده ماه نما ديده بدخوى مرا
ديده اى هيچگه آن ماه جفا جوى مرا
نتواند که کسى را نکشد با آن روى
واگذاريد به من آن بت بدخوى مرا
اره گر از پى آن روى نهندم بر سر
شانه اى دانم کاو راست کند موى مرا
گفتم اين سر به يکى ضربت چوگان بنواز
گفت خواهى که تو معزول کنى گوى مرا
ترسم از بوى دل سوخته ناخوش گردد
مى رسانى به وي، اى باد صبا بوى مرا
شد ز من سوخته خلقى و ز دود دل من
آتشى گيرد هر روز سر کوى مرا
گفتى افتاده به مان بردر من، چون خيزم؟
خاک ناخورده هنوز اين سر و پهلوى مرا
بسکه گريد ز غمت روى به زانو خسرو
بيم زنگار شد آيينه زانوى مرا