شکل دل بردن که تو دارى نباشد دلبرى را
خواب بندى هاى چشمت کم بود جادوگرى را
چون ز هجران شد زحل در طالعم کى بوسم آن پا
اين سعادت دست ندهد جز مبارک اخترى را
زين هوس مردم که وقتى سر نهم بر آستانت
بين چه جايى مى نهم من هم چنين مدبر سرى را
چند گويى سوز خود روشن کن از دارى زبانى
چون نخيزد شعله تا کى دم دمم خاکسترى را
بر من بد روز بس کز غم قيامت هاست هر شب
روز من روزى مبادا تا قيامت کافرى را
مى زنندم طعنه کاخر دل که گم کردى بجوى
من که خود را کرده ام گم چون بجويم ديگرى را
دوستان گويند ناگه مرد خواهى بر در او
دولتم نبود که گردم خاک از آنگونه درى را
کى چو من سوزند ياران گرچه دلسوزند، ليکن
عود چون سوزد بود دل گرميى هم مجمرى را
آه پنهانى خود خوردن که خسرو راست زان بت
بوالعجب تر زين فرو بردن که يارد خنجرى را